درخت گردو

نسيم خليلي
nasim _behzad2003@yahoo.com

؛به نام خدا درخت گردو نسيم خليلي

دلتنگ بودم ؛ راه خانه مثل هميشه تكرار مكررات بود ؛ راه مي رفتم و تلو تلو مي خوردم ؛ چقدر دلم مي خواست باران مي آمد هوا عجيب دم داشت !در را كه باز كردم بوي ياس توي دماغم ريخت ؛ شهره پيرهن حرير صورتي اش را پوشيده بود و داشت تنها مي رقصيد ؛توي هوا معلق بود انگار مي خواهد پرواز كند ؛بوي عطرش دويده بود توي اتاق ؛ باز صورتش را هفتاد قلم بزك كرده بود هروقت آرايش نداشت مليح تر بود و من بيشتر دوستش داشتم شايد چون شبيه بچه ها بود يا مثل آفتاب دم صبح !
ـ چايي مي خوري ؟
صدايش مثل هميشه خش داشت ؛ خنديدم و خودم را انداختم روي كاناپه ؛ساكت بودم ؛ ساكت و خسته ! خسته از چه نمي دانم !شايد هم روزمرگي ها داشت مرا از درون مي پوكاند !
- طلا مريضه ؛ روانيه ؛ شب تا ديروقت بيداره هي ميره از لاي پنجره تو حياط سرك مي كشه ازش مي پرسم چرا خواب نداري ؟ ميگه مي ترسم يه نفر خودشو از درخت گردو آويزون كرده باشه ؛ ميگم ما درخت گردو نداريم اين جا كه خونه آقا جون نيست ؛ بر و بر نگام مي كنه !
صداي شهره توي اتاق لمبر مي خورد ؛ من لخت بودم مثل پر كاهي كه لاي باد پرواز مي كند ؛ شهره با چشم هاي زيتوني اش نگاهم مي كرد ؛ سيگارم را آتش زدم ؛ بوي دود آمد ؛ شهره گريه كرد ؛ من با دست هايم اشك هايش را پاك كردم ؛ اخم كرد و رفت ؛ من تنها بودم .
آن شبي كه تورج خودش را دار زد ؛ داشتم قصه مرغ عشقم را تمام مي كردم ؛ حسابي فرسوده ام كرده بود ؛ نفسم را بريده بود ! خيلي سخت است كه نويسنده اي مثل من دو تا آدم تنها را به دو تا مرغ عسق تشبيه كند و بنويسد ؛ يك بند بنويسد و هي گره بخورد ؛ طلا سنتور مي زد ؛ مادرم كز كرده بود و داشت لباس عروس طلا را سنگ دوزي مي كرد ؛ فرخ سر طاسش را گذاشته بود روي پاهاي طلا و حرف مي زد از سرماي دركه مي گفت و قهوه خانه رفيقش و اين كه توي چله زمستان كوهنوردي مي چسبد ؛ انگار توي خواب و بيداري بودم مي نوشتم و خالي مي شدم ؛ گرچه به دلم نمي نشست ؛ دلشوره داشتم؛ باد بدي هم مي آمد !
ـ تورج اشتباه مي كنه ؛ بال و پر مال پرنده هاس آدمي كه بال و پر داره آخرش مي خوره به سقف دنيا بالش ميشكنه !
مادرم بغض كرد ؛ آن روزها تورج نقل محفل ها بود ؛ خيلي بلند پرواز شده بود ؛ مي گفت دنيا رو بايد زير و رو كرد ؛ اين جا جاي نفس كشيدنم نيست ! مادرم عاشقش بود شب به شب سرش را مي بوسيد و بغل رختخوابش مي نشست ؛ زانو هايش را بغل مي زد و نگاهش را پهن مي كرد روي صورت تورج كه زير سايه روشن نوري كه از پس پرده ها مي ريخت توي اتاق ؛ معصوم تر مي شد ! دلم براي مادرم مي سوخت ؛ نمي دانم چرا دلم گواهي مي داد كه تورج زود تر از همه ما مي ميرد و پشت بندش هم مادرم !
صداي طلا توي خانه پيچ مي خورد ؛ داشت داد مي كشيد و گريه مي كرد ؛ شهره با همان پيرهن حرير صورتي گوشه اتاق مچاله شد ؛ من گونه اش را بوسيدم ؛ سرش را انداخت تنگ سينه اش ؛ صورت طلا مثل مهتاب شده بود ! هذيان مي گفت يا نه نمي دانم ! دستم را دور بازو هايش چفت كردم و تكانش دادم !
- خواب بد ديدم ؛يه گوني گذاشته بودن پشت در خونه ؛توش يه جوون بود شبيه تورج همه تنش كبود بود چشاش برق مي زد
من آه كشيدم ؛ تنم داغ شد ؛ شهره ماتش برده بود و مي خنديد تلخ مي خنديد خنده اش با خنده هاي فرخ فرق داشت آن روز كه تورج خودش را كشت ؛ فرخ هواي كوه داشت و مي خنديد ! مي دانستم كه نميشود حرف راست زد ؛ چيز هايي بود كه مي خواستم بگويم اما لال شده بودم ؛ طلا را نشاندم ؛ ليوان آب را گذاشتم كنارش ؛ مظلوم نگاهم كرد ؛ دلم گرفت !
- كسي تو حياط نيست ؟!
ـ هيچ كس !
ـ زير درخت گردوام جنازه نيست ؟!
ـ طلا جان ! حياط ما درخت گردو نداره ؛ حياط ما اصلا درخت نداره !
طلا گريه كرد ؛ شهره هم ! مي دانستم كه دارد ذره ذره غم هايش را دفن مي كند ؛
يادم هست همان شب كه جنازه تورج را از زير درخت گردو كول كردم و صداي هق هق گريه ام خانه را دور زد ؛ داستان مرغ عشقم را هم تمام كردم !
(( صبح كه قمري ها پر زدند و از قرنيز بهار خواب رفتند توي آسمان ؛ مرغ عشق ها را بردم كه خاك كنم ؛ يك نفر كله مرغ عشق سبز را كنده بود و انداخته بود توي قفس ؛ مرغ عشق آبي هم از غصه دقمرگ شده بود اما زندگي هنوز جريان داشت شايد شادتر از هميشه !،))
طلا كه آرام شد ؛ دفتر چه ام را باز كردم ؛ بايد قصه تازه ام را مي نوشتم : توي تاريكي گوني خوني پشت در يك جفت چشم عسلي برق مي زند ؛ من آن چشم ها را مي شناسم ؛ من مي نويسمشان ؛ دستم مي لرزيد ؛ شهره داشت اشك هايش را مي ريخت توي دلش ؛ باد مي آمد و من مي خواستم مثل پر كاه پرواز كنم ؛ بي بال و پر !

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30600< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي