|
؛به نام خدا درخت گردو نسيم خليلي
دلتنگ بودم ؛ راه خانه مثل هميشه تكرار مكررات بود ؛ راه مي رفتم و تلو تلو مي خوردم ؛ چقدر دلم مي خواست باران مي آمد هوا عجيب دم داشت !در را كه باز كردم بوي ياس توي دماغم ريخت ؛ شهره پيرهن حرير صورتي اش را پوشيده بود و داشت تنها مي رقصيد ؛توي هوا معلق بود انگار مي خواهد پرواز كند ؛بوي عطرش دويده بود توي اتاق ؛ باز صورتش را هفتاد قلم بزك كرده بود هروقت آرايش نداشت مليح تر بود و من بيشتر دوستش داشتم شايد چون شبيه بچه ها بود يا مثل آفتاب دم صبح ! ـ چايي مي خوري ؟ صدايش مثل هميشه خش داشت ؛ خنديدم و خودم را انداختم روي كاناپه ؛ساكت بودم ؛ ساكت و خسته ! خسته از چه نمي دانم !شايد هم روزمرگي ها داشت مرا از درون مي پوكاند ! - طلا مريضه ؛ روانيه ؛ شب تا ديروقت بيداره هي ميره از لاي پنجره تو حياط سرك مي كشه ازش مي پرسم چرا خواب نداري ؟ ميگه مي ترسم يه نفر خودشو از درخت گردو آويزون كرده باشه ؛ ميگم ما درخت گردو نداريم اين جا كه خونه آقا جون نيست ؛ بر و بر نگام مي كنه ! صداي شهره توي اتاق لمبر مي خورد ؛ من لخت بودم مثل پر كاهي كه لاي باد پرواز مي كند ؛ شهره با چشم هاي زيتوني اش نگاهم مي كرد ؛ سيگارم را آتش زدم ؛ بوي دود آمد ؛ شهره گريه كرد ؛ من با دست هايم اشك هايش را پاك كردم ؛ اخم كرد و رفت ؛ من تنها بودم . آن شبي كه تورج خودش را دار زد ؛ داشتم قصه مرغ عشقم را تمام مي كردم ؛ حسابي فرسوده ام كرده بود ؛ نفسم را بريده بود ! خيلي سخت است كه نويسنده اي مثل من دو تا آدم تنها را به دو تا مرغ عسق تشبيه كند و بنويسد ؛ يك بند بنويسد و هي گره بخورد ؛ طلا سنتور مي زد ؛ مادرم كز كرده بود و داشت لباس عروس طلا را سنگ دوزي مي كرد ؛ فرخ سر طاسش را گذاشته بود روي پاهاي طلا و حرف مي زد از سرماي دركه مي گفت و قهوه خانه رفيقش و اين كه توي چله زمستان كوهنوردي مي چسبد ؛ انگار توي خواب و بيداري بودم مي نوشتم و خالي مي شدم ؛ گرچه به دلم نمي نشست ؛ دلشوره داشتم؛ باد بدي هم مي آمد ! ـ تورج اشتباه مي كنه ؛ بال و پر مال پرنده هاس آدمي كه بال و پر داره آخرش مي خوره به سقف دنيا بالش ميشكنه ! مادرم بغض كرد ؛ آن روزها تورج نقل محفل ها بود ؛ خيلي بلند پرواز شده بود ؛ مي گفت دنيا رو بايد زير و رو كرد ؛ اين جا جاي نفس كشيدنم نيست ! مادرم عاشقش بود شب به شب سرش را مي بوسيد و بغل رختخوابش مي نشست ؛ زانو هايش را بغل مي زد و نگاهش را پهن مي كرد روي صورت تورج كه زير سايه روشن نوري كه از پس پرده ها مي ريخت توي اتاق ؛ معصوم تر مي شد ! دلم براي مادرم مي سوخت ؛ نمي دانم چرا دلم گواهي مي داد كه تورج زود تر از همه ما مي ميرد و پشت بندش هم مادرم ! صداي طلا توي خانه پيچ مي خورد ؛ داشت داد مي كشيد و گريه مي كرد ؛ شهره با همان پيرهن حرير صورتي گوشه اتاق مچاله شد ؛ من گونه اش را بوسيدم ؛ سرش را انداخت تنگ سينه اش ؛ صورت طلا مثل مهتاب شده بود ! هذيان مي گفت يا نه نمي دانم ! دستم را دور بازو هايش چفت كردم و تكانش دادم ! - خواب بد ديدم ؛يه گوني گذاشته بودن پشت در خونه ؛توش يه جوون بود شبيه تورج همه تنش كبود بود چشاش برق مي زد من آه كشيدم ؛ تنم داغ شد ؛ شهره ماتش برده بود و مي خنديد تلخ مي خنديد خنده اش با خنده هاي فرخ فرق داشت آن روز كه تورج خودش را كشت ؛ فرخ هواي كوه داشت و مي خنديد ! مي دانستم كه نميشود حرف راست زد ؛ چيز هايي بود كه مي خواستم بگويم اما لال شده بودم ؛ طلا را نشاندم ؛ ليوان آب را گذاشتم كنارش ؛ مظلوم نگاهم كرد ؛ دلم گرفت ! - كسي تو حياط نيست ؟! ـ هيچ كس ! ـ زير درخت گردوام جنازه نيست ؟! ـ طلا جان ! حياط ما درخت گردو نداره ؛ حياط ما اصلا درخت نداره ! طلا گريه كرد ؛ شهره هم ! مي دانستم كه دارد ذره ذره غم هايش را دفن مي كند ؛ يادم هست همان شب كه جنازه تورج را از زير درخت گردو كول كردم و صداي هق هق گريه ام خانه را دور زد ؛ داستان مرغ عشقم را هم تمام كردم ! (( صبح كه قمري ها پر زدند و از قرنيز بهار خواب رفتند توي آسمان ؛ مرغ عشق ها را بردم كه خاك كنم ؛ يك نفر كله مرغ عشق سبز را كنده بود و انداخته بود توي قفس ؛ مرغ عشق آبي هم از غصه دقمرگ شده بود اما زندگي هنوز جريان داشت شايد شادتر از هميشه !،)) طلا كه آرام شد ؛ دفتر چه ام را باز كردم ؛ بايد قصه تازه ام را مي نوشتم : توي تاريكي گوني خوني پشت در يك جفت چشم عسلي برق مي زند ؛ من آن چشم ها را مي شناسم ؛ من مي نويسمشان ؛ دستم مي لرزيد ؛ شهره داشت اشك هايش را مي ريخت توي دلش ؛ باد مي آمد و من مي خواستم مثل پر كاه پرواز كنم ؛ بي بال و پر !
|
|